هی ماهیجان
دریا را فراموش کن
روزی حسرت همین رودخانه به دلت میماند.
(بُرشی از شعر کریم رجبزاده)
▂▂▂▂
نُه - نه و نیمِ صبحِ جمعه است.
نشستهام تویِ حیاط، سرگرم ناخن گرفتن.
باقر دارد کَلَکویی میخواند..
داود عباسی هنوز تلفن نزده، بگویم چه کار میکنی؟
وَ او جواب بدهد کار بدی نمیکنم، و من ریسه بروم.
داود عباسی یعنی تئاتر؛ یعنی حفظ نمایشنامهی باغ آلبالو؛
یعنی شلوار اتوبانِ سرمهای رنگْ با آستینْکوتاهِ سفید، و کلاهْ سربازیِ سرخ، و ریش وُ مویی که بور میزد.
عباسی یعنی بالای یک ساعت - تلفن ثابت؛
همانجور که ممّد کریمی یعنی مرضیه؛ یعنی شدخزان،
آن هم بعدِ یک عمرْ یساری وُ قادری وُ کفترِکاکل به سر از استریو باریکِ قرمزْرنگِ دو کاسته؛
همانجور که استاد دستْافکن یعنی پیش بردن تدریس با مثال؛
آن هم در چهارشنبههای خلوت تربیت معلم.
دستافکن، ربالنوعِ مثال زدن بود.
آدم را یاد عیسایِ پیامبر وُ مولویِ شاعر میانداخت از بس که مثال بلد بود. هرچند حوّاریِ آنْچنانی نداشت، جز من که از میز اول، خوب میپاییدمش.
دستافکن اگر پیامبر بود ایمان آورده بودم.
فکر کن؛ یک پیامبر کت - شلواریِ خوشْکچل؛ با قامتی بلند و تهْلهجهای افسونگر. اگر کتاب داشت؛ حتماً کاتبش میشدم..
احمد! مخاطب طنزهام کم شده؛
صدای اصغر، پشتِ خطّست، از قزوین.
از لای اسباب اثاثیهی تازه چیده شده.
وقتی جوکِ «کفترِ یه بالِ قزوینی» را میشنیدم که یک بالش را سمتِ ماتحتش میگرفته، و پرواز میکرده،
اصلاً فکر نمیکردم سنگ پشتِ سرخوشِ غروبهای جادهی فشافویه، سر از قزوین درآورده باشد..
فحش ناموسی به هر لب و دهنی نمیآید؛
ولی خُب نمیدانستم به لب و دهان حاجحسینی هم میآید!
آخرِ همین هفتهی پیش بود انگار،
یک جوری توی سجده، «سکراتالموت» خواند که
نزدیک بود از گریه باطل کنم، نمازی را که داشت به پایان میرسید...
سوار موتور بود، توی بیستچهار متری.
دهنش یکهو شبیه سیاهیِ دهنهی اگزوز موتورش شد،
و الحق، با سفیدیِ بیلک صورتش، چه کنتراستی درست کرد!
فکر کنم آن فحش، زودتر از موتورش به مقصد رسید؛ از بس که سرعت داشت..
به نظرم حاجحسینی بتِ بزرگی بود که نباید شکسته میشد؛
ولی تبر ابراهیم سهواً بِهش خورده بود.
حالا عیب ندارد، شده دیگر..
محمود چرا برادرش مُرد؟
هر چند ساوجبلاغ را هم، اینجوری شد که دیدم.
گرمکن قرمز وُ تیشرتِ ورزشیِ زردِ قناری محمود، همیشهی خدا بوی عرق میداد؛ عرقش هم، همْبویِ عرقِ کشاورزهای زحمتکش بود که اگر یک پیاله شیر به دستشان بدهی، و کمی نان برای ترید کردن، شُکرشان این مدلیست که:
سلطان جهان هم به چنین روز غلام است.
راستی صابر چه میخواست از من؟
یکهو پیداش شد.
خط خوبی داشت وُ به خوشگلی، آهو میکشید.
چند تا از بیتهای من را به زیبایی ریخت زیر دست و پای آهوهاش، وُ الکیالکی غیبش زد، با ردّ کمرنگی از نامهنگاری؛ از سَرِ شاید بیرفیقی.
صابر میگفت تو کاریزما داری.
من شنیده بودم خمینی صداش کاریزما دارد..
مسعود سعد بود اشتباه نکنم
یک جا خطِ خوش را به زلف دلربای دلبر تشبیه کرده.
بیانصاف صابر هم خطش، کم از زلف دلبر نبود
با آن رنگ صورتیِ دیوانه کننده
که توی جادَواتیش ریخته بود.
اصلاً ولش کن. واژهی دوات را خیلی دوست دارم؛
بوی کتابِ فارسیِ اول دبستان میدهد لاکردار..
▍ احمد آذرکمان (اینستاگرام)
▍ فشافویه
▍ نیمهی شهریور یکهزار و چهارصد و یک
برچسب : نویسنده : ahmadazarkaman1358 بازدید : 62