خوب که نگاه میکردی اوّلِ باغ از تَهِ باغ پشتِپردهتر بود وُ تَهِ باغ از اوّلِ باغ کِرم انداختهتر. ولی من باز چرخیدم وُ پیدا کردم؛ یاد آن تُرشهایِ خنک را که در باغ خوردم. یادِ آن نمازِ شکستهای که لابهلایِ تیغالهها میانِ روسریِ آبیات خواندم.
یادت میآید؟ برگشتنا غروب بود وُ باز بیابان به حافظهیِ غولها مبتلا. دستِ غولها به لبههایِ بیابان نمیرسید.
غولهایِ زیبا از چشمها آب میگرفتند وُ سیاهی قلبها را میدرخشاندند.
اما دورتر از غولها جاده در ردِّپای تو تَه کشید وُ ناگهان مثل اسمِ اعظمِ معشوقهها از سطرهایِ شاعران پاک شد...
به گمانم چیزی از رنگِ لبهای تو یکسَره بر غروب وُ گُلها شُرّه میکرد وَ باغ هَمنافِ فراموشیهایِ اهلی میشد.
دیگر آسمان به جورابهای سفیدِ چرک میمانِست که زمین میبایست بپوشد.
تو خودت را از اورادِ پُرآهنگِ ناودانها کِش رفته بودی.
یکسَره همه جا گِل شد وُ سُرخی از گُلها رفت.
دیگر صدای فرشتهها به درهها نرسید..
من مانده بودم میان هول و هیبت زوزهی سگهای نیمهشب وُ امیدِ جیکجیکهای چسبیده به کلّهیِ صبح.
از درختهای پژمرده آدمک تراشیدند
آدمکهای چوبی به درّهها پرت شدند.
از آدمکها فقط انگشتِ اشارهشان آشکار مانْد.
وَ این تازه اولِ دودوزدنهای چشمِ باغبان است.
▃▃▃▃
احمد آذرکمان
١۴۰۰۰٢١٨
برچسب : نویسنده : ahmadazarkaman1358 بازدید : 3