داستان ـ طرف های عصر بود ...

ساخت وبلاگ

ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی

«رضی الدین آرتیمانی»


طرف هایِ عصر بود . باد می وزید . از آن بادها که بویِ برف می دهند . داشتم از دور به آغلی متروک نگاه می کردم .گاو و گوسفند همیشه مرا یاد کارتون «بچه های آلپ» می اندازد . من آن وقت ها عاشق «پِگینِ پیر» بودم . همان پیرمردی که در یک کلبه یِ جنگلی ، مدام چوب می تراشید و از آن ها مجسمه هایِ جورواجور می ساخت . من همیشه فکر می کردم «پگینِ پیر» باید همان معشوقه ی  «خانمِ هاویشام» در کارتون «آرزوهای بزرگ» باشد ...
باد ، جیرجیرِ درِ آغل را در آورده بود . در آغل لَق می زد . درِ آغل را تا آخر باز کردم . پیرزنی روی کاه هایِ کم پشت و کهنه دراز کشیده بود و مدام به یک ساعتِ بی عقربه می خندید . پیرزن موهای سفیدش را از دو طرف بافته بود . مرا که دید بلند شد، جلو آمد و نشست روبه رویِ من و شروع کرد به آرایشِ خودش . اول از لب و بعد سُرمه و سرخیِ گونه ... پیرزن دوباره بلند شد . هیکلش مثلِ در آغل لَق می زد . دوتا عقربه یِ ساعت در کفِ دستِ من گذاشت و به سمت دور دست ها چشمک زد . یک گاری از سمتِ همان دور دست ها پیدا شد . گاریچی پیرمردِ لُختِ لاغر اندامی بود و قدِ بلندی داشت . صورتِ کشیده اش پشتِ یک عینکِ سیاه و ضخیم ، دایم وول می خورد . رویِ شانه اش یک جغد نشسته بود . جغدی که خیلی شبیه «عموجغدِشاخدار » تویِ کارتونِ «بنر» بود . تازه خودِ «عموجغدِشاخدار» هم مرا خیلی یادِ جغدی می انداخت که «صادق هدایت» در نقاشی هایش می کشید .
گاری مرا به سمتِ یک گورستانِ قدیمی بُرد و خودش از آن جا دور شد . وارد گورستان که شدم دیدم سَرِ هرگور یک چمدانِ زهوار در رفته یِ از دُور خارج شده گذاشته اند . داشتم به چمدان ها و خرت و پرت هایِ درونشان فکر می کردم که از مکالمه یِ دو نفر متوجه شدم که غارِ اصحابِ کهف ته همین گورستان است . بی معطلی راه افتادم به طرف تَهِ گورستان . دَهنه یِ غار خیلی کوچک بود . دهنه ای که با یک سنگِ سیاهِ بَرّاق بسته شده بود . سنگی که اصلاً تکان نمی خورد . گوشم را به دهنه یِ غار چسباندم صدایِ آهنگِ پلنگِ صورتی می آمد ...
نمی دانم چرا یاد آن مقاله ای افتاده بودم که چند روز پیش خواندمش . مقاله ای که می گفت : «زشت ، زیبای امروز است . »
نم نم برگشتم سر گورها . گور چند نفر را شناختم . گور خانم تاج خاله ؛ همان پیر زن کوتاه قدی که دایم روی یک سنگ می نشست و نخ می ریسید و بچه های تخس را می ترساند . شنیده بودم که خانم تاج خاله در جوانی هایش ، در نانوایی لواشی مَشت قربان چانه می انداخته و البته خوش حال بودم که از نان هایی که او در پختنشان دخیل بوده نخورده ام . چون من هم با این که تخس نبودم از چهره و خُلقِ تنگ او می ترسیدم . گور بعدی گور بی بی ناز خاله بود . البته او چهره ی بهتری از خانم تاج خاله داشت ولی یکی از چشم هایش کور و بدشکل بود و من دل آن را نداشتم که زیاد به صورتش زل بزنم . او را بیش تر فانوس به دست ، به یاد می آورم که دایم می خواست به مسجد آن ور خط برود و در مراسم شبانه ی آن جا شرکت کند . گور کنار دستی اش گور عمه حلیمه بود . عمه حلیمه ، زن قد بلندی بود که من ـ حالا دوست نداشته باشم ـ آن وقت ها خیلی دوست داشتم به او سلام بدهم چون همیشه در پاسخ سلام بچه ها می گفت : «سلام خوش اخلاق» . گور بغلی عمه حلیمه ، گور عمو براتعلی بود . عمو براتعلی شوهر عمه حلیمه بود . آن وقت ها من اسم او را دقیق نمی دانستم و فکر می کردم اسمش «اَنبارتَلی»  است و هر چه به معنی اسمش فکر می کردم  هیچ چیز از آن نمی فهمیدم . او را بیش تر روی یک صندلی به یاد می آورم که با یک عینک سیاه و ضخیم و ریش و سبیل کوتاه شده ی یک دست سفید ، در آفتاب کم جان زمستان ، دَم مغازه ی خواربارفروشی اش می نشست . چندتا گور آن طرف تر ، گور عباس بِش بود . عباس بِش هیکل بزرگ و پنج گونه ای داشت و خُل می زد . بعضی از بچه ها می گفتند او دو جنسه است . خانه اش اطراف مسجد آن ور خط بود و من از ترس او زیاد مسجد نمی رفتم . عباس بِش دایم با یک دوچرخه در خیابان و کوچه ها ول می چرخید و دنبال بچه هایی می گذاشت که به او می گفتند عباس بِشی دُورش کِشی ... دوتا قبر آن ور عباس ، قبر رضا دیوانه بود . مرد سیاه سوخته ای که ریش و سبیل مشکی درهم رفته ای داشت و می گفتند از وقتی که دختر مورد علاقه اش با کسی دیگر ازدواج کرد به این حال و روز افتاد ...
دیگر دلم نمی خواست به گورها و آدم هایش فکر کنم . عقربه هایی که آن پیرزن به من داده بود را یک گوشه از قبرستان چال کردم و از آن جا دور شدم . همه جا را برف پوشانده بود .
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ ١۵ بهمن ٩٨

نگاهی به یک بیت از حافظ...
ما را در سایت نگاهی به یک بیت از حافظ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadazarkaman1358 بازدید : 74 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 18:26