زمستانِ بی برف که زمستان نیست . زمستانِ بی برف ، یک سردیِ توخالیست . زمستانِ بی برف ، یک ایمان سست است . اصلاً برف ، شبیه جمله هایِ مُرکّب است ؛ جمله هایی که حرف ، پشتشان خوابیده . همان حرف هایی که دقیقه ها و شاید ساعت ها طول بِکِشد و آدم هنوز دوست دارد دنبالشان کند . اصلاً برف ، خودِ دنباله است . دنباله هایِ مبارک ، دنباله هایِ پُرتماشا .
می دانم یادِ این برف ها به خیر خواهد شد ولی تو برفِ سَر و رویِ مرا نَتِکان که در خیالم ، خود را کودک یا پیر ببینم که من ، از این همه میانسالی دلِ خوشی ندارم .
آخر تو نمی دانی من پُر از کِشوهایِ نامُرتَبِطم . کِشوهای نامُرتَبِطی که شاید تنها خاطره هایی از برف به هم پیوندشان دهد .
من می دانم تو هرگز نخواهی دانست که یک روز از رویِ برف هایِ فراوان به سویِ خانه ی تو خواهم آمد و در خواهم زد و بعد هم ، سال های سال ، فقط صدای در زدن خود را به یاد خواهم آورد ، بی آن که هرگز دری گشوده شده باشد .
برچسب : نویسنده : ahmadazarkaman1358 بازدید : 85