صفحه بیست و سوم و سی هشتم از دفتر کودکی

ساخت وبلاگ

▣ صفحه ی بیست و سوم
وانتی گوجه های قرمز رنگ را ریخت گوشه ی چادر زن قصاب و با کلی تعارفِ الکی پولش را گرفت . دخترسادات خانم نشسته بود توی آفتاب ساعت یازده و بستنی نونی گاز می زد . من هوس کرده بودم که توی جوب کوچه باغ پاهایم را بشویم. غلام نانوا ایستاده بود توی دهنه ی زنجیربافی و با اوستا تُرکی گپ می زد . غلام ، تازه از سربازی برگشته بود و اوستا به ترکی بهش می گفت که : «تو پادگان چی می خوری که گردنت را تبر نمی زنه؟» و غلام نانوا هم غش غش می خندید . روی دیوار زنجیربافی اوستا با خط خوش و شکسته ای نوشته بودند :«زنجیربافی ریز در جهان ، نیست در جهان» . و کمی پایین ترش هم نوشته بودند : «دریای غم ساحل ندارد» . من اوستا را هنگامی که مفتول های طلایی رنگ را دور قالب می پیچید دیده بودم و از صدای خرد کردن سیم های قالب شده با قیچی خوشم می آمد . سیم ها را که خرد می کردند «دهن باز» درست می شد و بعد با انبر دست ، دهن آن ها را می بستند . دوتا درِ مربا بود . توی یکی اش آب می ریختند و توی دیگری بار . بار ، مخلوطی از پودر نقره و تنِ کار بود که قبلا در هاون کوبیده و الکش کرده بودند . نوک دهن بسته ها را از طرفی که بسته بودند اول به ظرف آب می زدند و بعد به ظرف بار. کمی از بار به نوک دهن بسته ها می چسبید . بعد آن ها را از قلاب های یک وسیله ی آهنی آویزان می کردند . وقتی قلاب ها تقریبا از دهن بسته ها پُر می شد با یک پریموس فشنگی دهن آن ها را جوش می دادند . اگر فقط یک ذره پریموس فشنگی را روی دهن بسته ها بیشتر نگه می داشتند دهن بسته ها تا نصفه یا تماماً آب می شدند و باید آن ها را به ظرف قراضه ها می انداختند . به دهن بسته ها بعد از جوش دادن ، «تکی» می گفتند . دوباره تکی ها را یک سری دوتا دوتا و یک بار سه تا سه تا و یک سری هم چهارتاچهارتا در یک دهن باز می انداختند و دهن بازها را با انبردست می بستند و به همان ترتیب جوش می دادند . منتها آن ها را دیگر از قلاب ها آویزان نمی کردند بلکه دور یک آهن گرد گردان که از سطح زمین پنجاه یا شصت سانت فاصله داشت می چیدند . کم کم از متصل کردن دوتا یی ها سه تایی ها و چهارتایی ها «شاخه» درست می شد و هر سه یا چهار شاخه را داخل یک حلقه ی آهنی می انداختند و آن را جوش می دادند و بعد شاخه ها را داخل یک تغارسفالی می شستند . داخل تغار اسید بود و آب و گاهی هم آبلیمو یا آب گوجه . شاخه زنجیری های سیاه ، بعد از شسته شدن طلایی رنگ و براق می شدند و با خاک اره خشک و آن ها را از بند رخت آویزان می کردند . مرحله ی آخر ، بعد از خشک کردن ، دسته انداختن به سر زنجیرها بود ...
بستنی نونی دختر سادات خانم پنج ـ ده دقیقه ای بود که تمام شده بود و حالا او مشغول خاله بازی با مریم تقی و زهرا عصمت بود . منصوره هم داشت کمی آن طرف تر از غلام رضا سوت بلبلی یاد می گرفت . حاج محسن داشت آماده می شد که دم مغازه اش اذان ظهر را بگوید . شاپور هم طبق معمول سلام علیکش با رفقا فحش عمه بود . کارگرهای شهرداری داشتند کرکره های همه ی مغازه ها را به صورت قُطری با آبی و نارنجی رنگ می کردند . من داشتم از پل هوایی به رنگ کردن آن ها نگاه می کردم . کف پل هوایی آسفالت بود ...
بعد از ظهر قرار بود در پارک اولی شهر ، آزاده بیاورند . برای من آزاده آدم جالبی بود چون خارج از کشور را دیده بود ... برگشتنی از پنجره ی خانه ی قصاب ، بوی آبگوشت می آمد .
▣ صفحه ی سی و هشتم
ساعت ده صبح است و داوود بستنی با یک شلوار پاچه گشاد مشکی و پیرهن سفید ، پای یکی از کاج های سر کوچه ایستاده و بستنی بستنی می کند تا مشتری های معمولاً بچه سالش جمع شوند . داوود پشت موتورش ، فقط بستنی و آلاسکا می آورد ، خلاف عمو اجنّه که با یک چرخ دستی مستطیلی یا مربعی شکل ، گاهی بستنی و گاهی لبو و گاهی باقلا می فروشد .
به نظرم داوود ، کار فروختن بستنی ها را تا اندازه ی به نتیجه رسیدن گریه ی بچه هایی که بستنی می خواستند و مامانشان پول نمی داد طول می داد ... البته من بیش تر وقت ها به خاطر شیطنت و اذیت کردن خانواده فقط می توانستم به شرط پسر خوبی شدن ، قول لیوان آلاسکایی های یخچال خودمان را بگیرم . این آلاسکاهای دست ساز هر چند به پای بستنی قیفی یا بستنی نونی های داوود نمی رسید ولی دست کم برای من حکم کاچی را داشت ، آن هم در آن وانفسای بی پولی ها . معمولاٌ در لیوان آلاسکایی ها ، کمی شیر و شکر یا آب لیمو و شکر می ریختند و در هر کدامشان یک قاشق کوچک و باریک می انداختند و داخل جایخی می گذاشتند تا یخ بزند . آن قاشق های کوچک و باریک هم ، حکم دسته ی این آلاسکاهای تقریباً دست ساز را بازی می کردند ...
ساعت پنج ، پنج و نیم غروب است . با چندتا از بچه ها قرار داریم به سرکردگی ممّد افغانی یا همان ممّد ریش به مسجد برویم و نماز را به جماعت بخوانیم .
من که خودم آن وقت ها نه نماز صبح می خواندم و نه نماز ظهر و عصر بلکه بیش تر به خاطر فاصله گرفتن از خانه و خانواده و احساس مستقل شدن های نصفه و نیمه ، هوایی مسجد و نماز مغرب و عشا بودم ... بگذریم . ممّد افغانی ، بیش تر پیراهنی را می پوشید که به رنگ آب عدس بود و قد زیاد بلندی نداشت ولی در عوض عریض بود و در دویدن بی مثال . چنان می دوید که به تای سانگ محله هم شهرت داشت. در کل ممّد به نظرم ذات پاکی داشت . یادم می آید، وقتی اولین دسته ی عاشورایی را در کوچه تشکیل داد از برخی بزرگ ترهای کوچه کتک خورد که چرا بین بچه ها و مسجد فاصله انداخته و دسته ی عاشورایی جداگانه ای تشکیل داده است ! بیچاره ممّد ، بعد از آن کتک خوردن ، هر چند مثل سابق دکمه را از بیخ گلو می بست ولی دیگر در خودش فرو رفت و قید دسته و گروه راه انداختن را زد و از بچه ها فاصله گرفت ...
ساعت هفت و نیم ـ هشت شب است . چند نفره دور هم نشسته ایم و در مورد دختر مورد علاقه مان سربسته چیزهایی به هم می گوییم و برای خود محرم اسرار که چه عرض کنم دردسر درست می کنیم . و البته برای این که بحث مورد نظرمان مبادا به گوش بیگانه ای یا بزرگ تری برسد به جای کلمه ی دختر/ معشوقه ، از کلمه ی «توپ» استفاده می کنیم . مثلاً می گوییم توپ رضا ، توپ مجید ، توپ روح الله و ...
این کلمه ی توپ را با کلی مشورت و نظر دادن ها انتخاب کرده بودیم . روزهای اول ، همه احترام هم را داشتند و به خاطرات توپی هم احترام می گذاشتند ولی رفته رفته قضیه لوث شد و بدبخت ، کسی بود که دختر مورد علاقه اش توی همان کوچه بود . تا سر و کله ی آن دختر پیدا می شد بقیه می گفتند : «توپ فلانی اومد ، توپ فلانی اومد » و بعد سرخ و سفید شدن های آن پسر بدبخت را سیر به نظاره می نشستند ...
ساعت نه شب است . یکی از مامان های جذبه دار ، پرده خانه شان را به سرش انداخته که : «پاشین دیگه ، بسّه ، مگه خونه ندارید » .
باز ساعت نه شب است . یکی از بچه ها می گوید نخود ، نخود ، هر که رود خانه ی خود ...

نگاهی به یک بیت از حافظ...
ما را در سایت نگاهی به یک بیت از حافظ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadazarkaman1358 بازدید : 82 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 3:10