داستان ـ دوباره کنار بساطش ایستاده بود

ساخت وبلاگ
دوباره کنار بساطش ایستاده بود و زیر لب می خواند : ایستاده با من / دیوار/در کنار یک بساط/ بادی که می وزد/ پیرتر از من است/دکمه های پیرهنم/اهل تعارفند/تعارف کن اگر/باران اهلی ات/سرگرم خواندن است .
نشستم کنار بساطش . بلافاصله دستم را گرفت و بلندم كرد و گفت دوست ندارم كنار بساطم بنشينم يا بنشينند . گفتم فال هم می گیری ؟ گفت بساط من اين را نشان مي دهد ؟ گفتم نه ولی بارها شنیده ام که به کسانی که از تو چیزی خریده اند گفته ای «فكر می كنی سرجای خودتی ؟»  
وقتی این جمله را می گویی احساس مي كنم تعريف های خاصی از آدم ها داری و يك چيزهايي در مورد آنها می دانی مثل همه ی فال گيرها كه اين ادعا را دارند .
گفت لابد تو هم مثل خیلی ها با قیمت مقطوع به من برچسب دیوانگی زدی ؟ خنده ی ریزی کردم و گفتم اگر اهل چانه زدن باشید نه . گفت من حوصله ي فكر كردن به فلسفه وجودی مگس را ندارم يا آن را از خود دور مي كنم يا خودش از من دور می شود. خودم را بیشتر به او نزدیک کردم و گفتم امیدوارم مگس کُش نداشته باشی . گفت ببین من از تعریف هایی که از جایخی بیرون آمده باشند بیزارم . گفتم اصلا تعریف یعنی جایخی . یعنی همه چیز را منجمد کردن . یعنی کُشتن سیالیت . گفت همین الان هم داری تعریف را تعریف می کنی . خندیدم و گفتم مگر می شود جزئیات را منظم نکرد و پشت هم نچید . سر هم بندی و چینشِ جزییات لازم است . گفت توی ایستگاه های فرعی پیاده شان کن به امان خدا . داشتم به ایستگاه های فرعی فکر می کردم گفت به امان خدا . گفتم خیلی دوست دارم بیش تر پیشتان بمانم . گفت آن دفترچه جلد سرمه ای را می بینی خم شو و بردار . خواندی پسش بیار . وقتش است که در یک ایستگاه فرعی پیاده شوی .  
خم شدم و دفترچه را برداشتم . دفترچه ی پُر برگی بود .
دفترچه را باز کرده بودم . غروب به شیشه های اتوبوس تن می مالید .  
تمام صفحات دفترچه با خودکار آبی کم رنگی پر شده بود .
صفحه ی اول  
سر سطر می نویسم به نام خدا  که در متن باشی . که مراقب متن باشی . که در حاشیه نباشی .
[زیر این جمله ها یک درخت گیلاس کشیده شده بود که فقط دوتا گیلاس از آن آویزان بود . دوتا گیلاس خیلی بزرگ . دو تا گیلاسی که از خود درخت گیلاس بزرگ تر بودند و تمام حجم صفحه در اختیارشان بود.]
صفحه ی دوم
مواظب باش فتح نشوی . همه ی فتح ها ناشیانه اند .  
[زیر این جمله ها یک نقاشی بود . یک کله ی آدم . جای چشم هایش دو پنجره ی کوچک بود که پرده های سرخ داشت . وجای دهان هم یک در کوچک قفل شده گذاشته بودند .]
صفحه ی سه
من الان دلم می خواهد عشق را با الف بنویسم یا با غين ، و بعد ببينم چه تصور جديدی مي توانم از واژه ی عشق پيدا كنم . محمد چرمشير جمله ی خوبی دارد . او می گوید : آتش را دوباره بايد كشف كرد .  
صفحه ی چهار
نمي دانم چرا الان هوس كردم كه ای كاش يک انباری داشتم كه بتوانم به ملاقات گردهایش بروم . گردهاي بِكری كه انگشت کشیدن  به آن ها وسوسه ام كند .  
دلم برای خرت و پرت های  يک انباری كه درش چند سال است باز نشده لک زده  . خرت و پرت هايی كه وقتی دور بريزی به درد كسي نخورد .
 آشغال ها اگر بو نمی دادند خيلي دوست داشتم با آن ها ور بروم. راستش به رفتگرها که می توانند انواع آشغال ها را ببينند حسودی می کنم  . يک  بار خواستم يک داستان بنويسم و اسمش را بگذارم آشغال لای دندان ولی همين كه بویش از ذهنم رد شد ولش كردم .
صفحه ی پنج
نمی دانم که بود که گفته بود با دستمال کثیف که نمی شود شیشه پاک کرد . آخر از کجا معلوم است که دستمال کثیف را عمداً برنداشته اند  شاید هنوز با این ور شیشه حسابشان را تسویه نکرده اند که بخواهند نگاهشان را خرج آن ور شیشه کنند .آخر چرا باید بی خود و بی جهت تماشایشان را قرض دار آن ور شیشه بکنند . نشنیده اید که به یکی از پادشاهان می گویند دشمن پشت دروازه است ولی پادشاهِ خوشنویس می گوید یک «ف» نوشته ام که به آفاق می ارزد . خب چه کار کند بینوا هنوز حسابش را با آن «ف» تسویه نکرده است .
صفحه ی شش
اين قدر بدم می آید از اين كه بگویند فكر نان باش خربزه آب است . آخر بگو شايد آب بدن آن بنده ی خدا كه فكر خربزه است از دوسوم پايين آمده است . يكی نيست به آن فضول بگوید تو برو نانت را پيدا كن و بخور كه اگر دير بجنبی ممكن است طرف ، بعد نوش جان كردن آب نگذارد به تو نان برسد يا نگذارد اصلا نان پيدا كنی .الله اکبر نمی گذارند دهنِ منِ فضول هم بسته باشد .
صفحه ی هفت
عباس حبيبی بدر آبادي تو يكي از شعرهایش گفته بود فقط چارلی چاپلين ، پلنگ صورتی و خضر نبی را دوست دارم . من كُشته ي پيدا كردن را بطه ی چارلی چاپلین و پلنگ صورتی با خضر نبی ام .  می خواهم بعد که رابطه شان را پیدا کردم بروم همزمان تریاکی سر کوچه مان و فلان علامه ی مشهور را نقد کنم . آخر سر هم در ارجاعات نقدم نشانی این شعر عباس حبیبی بدرآبادی را بدهم و بگویم که تنها نیستم .
 ▎ صفحه ی هشت
ریتسوس یک شعری دارد به نام «نفر سوم» . او در آن شعر می نویسد : «يكي درباره ي دريا سخن مي گفت / يكي گوش مي داد / نفر سوم از همان پشت پنجره در دريا غوطه ور بود  [ او غرق شده بود ]»
وجه اشتراک هر سه نفر دریا است . دریا است که اولی را به سخن می آورد و دومی را به گوش دادن وا می دارد و موجب می شود سومی رویا بازی کند .
شعرِ «نفر سومِ» ریتسوس من را یاد فیلمی انداخت که در آن سربازهای زیادی به یک زن تجاوز می کنند و بعد سرگُردی پیدا می شود و یک صابون به او هدیه می دهد تا زن خود را پاک کند . اول از نگاه نجیبانه و انسانی آن سرگرد خوشم آمد ولی رفته رفته متوجه شدم که آن سرگرد ، به خاطر شباهت چهره ی آن زن به چهره ی همسر اعدامی اش بوده است که آن صابونِ تطهیر را به او هدیه داده است .  
شاید آن سرگرد مثل آن نفر سوم شعر ریتسوس باشد که به رویابازی و غرق شدن از پشت پنجره تن داد .  
اگر چهره ی آن زن شبیه چهره ی همسر اعدامی آن سرگرد نبود آیا او هم همان کار سربازها را تکرار می کرد ؟  
هیچ کس به دریا دست نزد . به نظرم هیچ کس زن را ندید هیچ کس دریا را ندید . دریا پشت گفتن ، پشت شنیدن و پشت غرق شدن دست نخورده باقی ماند . آن زن پشت آن همه تجاوز ، پشت آن صابونِ هدیه دست نخورده ماند .
 █ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه . دهه ی ۸۰ ـ با اندکی دست کاری . دی ماه ۹۷
http://ahmadazarkaman1358.blogfa.com 

نگاهی به یک بیت از حافظ...
ما را در سایت نگاهی به یک بیت از حافظ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadazarkaman1358 بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 21:36